دیوان بلخ 2
تعزیه دیوان بلخ
سرایندگان: شادروانان: محمد علی افراشته و خسرو پیله ور کرمانشاهی
دیباچه :نوشته ی محمد مهدی حسنی
نمایش منظوم " تعزیه دیوان بلخ" از مثنوی های پدید آمده در دوران استبداد پهلوی اول است این منظومه یک صد و چهارده بیتی ابتدا خلاصه تر از متن حاضر توسط شادروان خسرو پیله ور کرمانشاهی سروده شد و برای نشر به شادروان محمد علی افراشته سپرده شد، افراشته پس از خواندن آن، متوجه می شود که این سروده می تواند تفصیل و گیرایی بیشتری داشته باشد و به همین جهت با موافقت پیله ور و انبازی وی به باز آفرینی مشترک آن اقدام کردند. طوری که بر مبنای شیوه هنری تعزیه خوانی و بر اساس لحن کلام و پرسوناژ، دارای یازده وزن گوناگون شد. شخصیت های اصلی در این نمایش قاضی، دزد (شاکی)، صاحب خانه، مهندس، معمار، بنّا، خشت مال، نجار و شکارچی (متشاکی عنهم) و جارچی و ماموراست که بدون وجود راوی، هر یک دیالوگ خود را بازگو می کنند. زبان این مثنوی مانند دیگر آثار افراشته، ساده و عامیانه و به قول خودش به زبان "مردم جنوب شهر" نزدیک است تا بدینوسیله با مخاطبان عادی ارتباط نزدیک برقرار کند خلاصه داستان چنین است که در شهر بلخ، قاضی تازه آمده ی عادلی؟!! به مردم معرفی می شود، نخستین شاکی و دادخواه، دزدی است که به قصد سرقت اموال از دیوار بلند خانه ای بالا رفته و در اثر غفلت پایش لغزیده و از دیوار فرو افتاده و پایش شكسته است او صاحبخانه را مقصر اعلام و مجازاتش را مطالبه می کند. قاضی دیوان بلخ صاحبخانه را احضار کرده و مرد در مظان اتهام ، تقصیر حادثه را متوجه مهندس ساختمان می داند كه دیوار خانه اش را بلند طراحی کرده و به این ترتیب خود را تبرئه می کند . متهمین بعدی یک به یک در محضر قاضی حاضر شده و به همان ترتیب مسبّب رخداد را نفر بعدی معرفی می کند: تا اینکه نجار (سازنده قالب چوبی خشت های مصرف شده در بنای خانه) که نمی تواند دیگری را مقصر قلمداد کند، محکوم می شود که یك چشمش از حدقه در آید، ولی او نیز به نوبه خود دفاع می کند که شكارچی در موقع شكار و هدف گیری صید، تنها با یک چشم نشانه می رود و چشم دیگرش زاید است و پیشنهاد می کند که به جای چشم او – که مورد نیازش است - چشم شکارچی نگون بخت را در آوردند، که به هنگام شکار یکی از آن ها بسته بوده و به کار نمی آید. قاضی دیوان نظر نجار را صائب دانسته و رای خود را بر مبنای همین صادر می کند.
قطعاً خوانندگان فهیم وبلاگ می دانند که تعزیه یکی از هنرهای نمایشی سنتی این مرز و بوم است و بدون شک طبع آزمایی افراشته در این قالب تنها به واسطه تداول و نفوذ این شیوه هنری در میان توده مردم به ویژه روستائیان و ارتباط آسان با مخاطب است که تاثیر بیشتری دارد. شاید بتوان گفت مبدع و مبتکر چنین شیوه ای از طنز، در ادبیات ما افراشته است
اوج هنری و طنازی افراشته در این تعزیه، آنجا است که وقتی شکارچی از همه جا بی خبر در محضر قاضی بلخ، صداقت از خود نشان می دهد، قاضی برای اینکه از مهربانی و شفقت خود شکارچی را بی نصیب نگذارد و به عدالت رفتار کرده و بی ریایی متهم را جواب داده باشد؟! به میر غضب دستور می دهد :
میر غضب باشی بیا با احتیاط مثل گل، آهسته در عین نشاط
خیلی خیلی نرم، با نوک موقار چشمــی از صیـــاد آهسته درآر
و به این ترتیب پارودکس مهربانی و ظلم (شفقت ظالم) به بهترین نحو بیان می شود.
اینک ما مقدمه و تعزیه ی مزبور را به نقل از صفحه های 93تا99 کتاب "نمایشنامه ها، تعزیه ها وسفرنامه" اثر شادروان محمد علی افراشته، که به کوشش نصرت الله نوح، توسط انتشارات حیدربابا، در مهرماه 1360 انتشار یافته است، نقل می نمائیم:
مقدمه تعزیه دیوان بلخ
بسیاری از خوانندگان از ما سوال می کردند که بلخ و دیوان بلخ چه هست که این طور سر زبان ها افتاده است ؟ ما هم ناچار حکایت ملی معروف دیوان بلخ را به صورت تعزیه آماده کرده از نظر خوانندگان عزیز می گذرانیم. یقیناً خوانندگان خندیده و خواهند گفت چنین قضاوتی محال است! در صورتی که به قول معروف تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها . یقیناً بلخی وجود داشته و حکم های خلاف حقی داده که بعد ها مردم به طور مسخره این حکایت را برای او ساخته اند، حالا مثلاً سی سال دیگر که یقیناً از دادگاههای فرمایشی "15 بهمن" نمایشنامه های مسخره ای درست می کنند طبیعی است که بچه های آن روز صحبت آن نمایشنامه ها را از بابا بزرگ و مادر بزرگشان که به واقعیت آن تئاتر های مسخره گواهی می دهند به زحمت قبول خواهند کرد و مثل همین دیوان بلخ ، خواهند گفت چنین چیزی ممکن نیست- چطور ممکن است یک رئیس ستاد ارتشی خودش به شاه سوء قصد بکند و بعد خودش هزاران نفر بی گناه را به حبس بیندازد؟ و چطور ممکن است تا یک قاضی محکمه بگوید که این بازیها مسخره است فوراً درجه سرهنگی اش را بگیرند واو را از خدمت ارتش اخراج بکنند؟"
متن تعزیه دیوان بلخ :
دار دار. دار. دار. دار. (صدای شیپور)
دب دب دام، دب دب دام، دب دب دام (صدای طبل)
جارچی گوید :
ایهــــــــــــــاالنــــــاس بدانید همه بعد از این گرگ، رود توی رمه
گرگ با میش خورد یک جا آب کشور بلخ شـــــــود مثل گلاب
قاضی ای آمــــــــده در شهر شما مومن و خوش صفت و مرد خدا
جملــه در خانه ی او جمع شوید بـــــــه در و درگه قاضی بروید
دار. دار. دب دام . دب دام
قاضی گوید:
الا ای خلایـــق، الا ای خلایــــــــق منم قاضــــــــــــــــی بلخ، دانا و لایق
هر آن کس کند پا دراز از حدودش ز هـــــــــم بگسلم رشته تار و پودش
منم مظهـــــــــر عدل و ضد ستمگر مرا هست قانون، درین شهــــر سنگر
بدانیــــــــد و آگاه باشیــــــــد و بینا نبینـــــم خطا و گنــــــــــــه از شماها
که عبـــــد خدا، هم چنین عبد شاهم ترازوی عـــــــــــدل است در دادگاهم
دار. دار. دار. دب دام. داب دام
دزد آید و گوید:
السلام ای حضرت قاضی، سلام مردم بلخ از شما راضی، سلام
ای فقیــــه عالم و دانــــــای راز دست ما کوتاه و خرما بس دراز
شوکتت چون شوکت جمشید باد نام نیکـــــت در جهان جاوید باد
ای جناب قاضـــــی روشن ضمیر پیشــــــــــه ناقابلــــــی دارم حقیر
شب اگـــــــــر کوتاه باشد یـا بلند با چــه زحمت من بینــــدازم کمند
دزدی امـــــــــــوال باشد پیشه ام غیر از این نبود به دهر اندیشه ام
دوش رفتــــم خانه ای سرقت کنم تاق و دیوارش فرو شد بـــر سرم
پــای من بشکست و دارم داد ازو شکوه و افغــــــان ازو، فریاد ازو
ایها القاضـــــــــی به فریادم برس ایها القاضــــــــــی به امدادم برس
صــــــاحب آن خانه را احضار کن در ســــــر میدان سرش بر دار کن
دارم. دار. دار. دب دام. دب دام
قاضی گوید:
فدای هیکل و بشکسته پایت نکــــن گریه فدای چشمهایت
ایا گروه بگیرید مرد مردانه بیاورید برم زود صاحب خانه
مامور احضار گوید:
به چشم آنچه تو گوئی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است بر جانم
قاضی به صاحب خانه گوید:
کرده شکایت ز تــــو آزاده ای زاهد شب زنده رو و ساده ای
پاش شکسته است ز دیوار تو مانده ز کار خودش از کار تو
تا نکند بعــــــد، کسی این گناه چشم تو بایــــد به در آید زجا
دار. دار. دب دام دب دام
صاحب خانه گوید:
عرض این بنده بفرمای قبول حضرت قاضی ی پابند اصول
همه تقصیــــــر مهندس باشد نقشه اش باطل و ناقص باشد
اگر او نقشـــــه خوبی می داد دزد بیچــــــــاره چرا می افتاد؟
قاضی گوید:
ایا گروه، مهندس بیاورید به حضور ز روی عدل نمائیـــم چشم او را کور
مامور احضار گوید:
به چشم آنچه تو گوئی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است بر جانم
قاضی به مهندس می گوید:
ای مهندس نقشه ها بد می کشی نقشه های بد تو بی حد می کشی
چشــــــم تو باید ز جــا کنده شود تــــــا که سرمشقی در آینده شود
دب دب دب. دام دام دام
مهندس گوید:
نقشه بنده دست معمار است حاجی معمار باشی گنه کار است
او تصرف نموده در نقشـــه عیب در کار هست، بــــا خودشه
قاضی گوید:
ایا گروه هلا تا نکرده است فرار همین دقیقه بیارید پیش من معمار
مامور گوید:
به چشم آنچه تو گوئی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است بر جانم
قاضی گوید:
حاجی معمار باشی. جنایت کار بگو آدم کشی تــــــــو یا معمار؟
چشمت از روی عدل گردد کور تا نسازی تو ساختمان این جور
معمار گوید:
قاضی ای قاضی خجسته خصال ساختم ده تا ساختمان امسال
نیست دیــــــــوار هیچ جای بلند همه از بنده راضی و خرسند
بود بنـّــــــــــای این بنا خود سر چار ذرع کرده درازای دو ذر
قاضی گوید:
ایــــــــــا گروه بیاریــــــد مرد بنا را که او شکسته از این بنده خدا پا را
کند ضبط ازو تیشه، ما له و شاقول که تا به چشــــــم ببیند عدالت ما را
مامور گوید:
بچشم آنچه تو گوئی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است بر جانم
قاضی گوید:
زچه رو کرده ای دیوار بلند؟ بایـد الساعه که چوبت بزنند
مرد معقـــول، شکسته پایش خـــرد گردیده همه اعضایش
دزد بیچـاره شده خانه نشین بینـــــوا، عائله دارد مسکین
حــــــال باید به مجازات اشد یک عدد چشم زتو کنده شود
بنا گوید:
الا ای قاضــــی ی دانای اسرار به جان تو نیــــــــــم بنده گنه کار
به قربـــــــان تو و بالات گردم فــــــــدای قامت رعنــــــات گردم
چهل سال است من استاد کارم به ارواح بابــــــات تقصیر ندارم
همه تقصیرها از خشت مالست خطا کاری از اینجانب محال است
قاضی گوید:
ایا گروه بیارید خشت مالش را که تا بجای بیارم درست حالش را
مامور گوید:
بچشم آنچه تو گوئی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است بر جانم
قاضی گوید:
خشت مال خشت مال ای خشت مال ای که طبق معدلت خونت حلال
قالب خشت تو چـــــــون بوده گشاد بینــــوا از روی دیـــوار اوفتاد
هر دو پــــــای او شده خرد و خمیر هست تقصیـر تو ای مرد شریر
می کنم چشـــــم تو را ای خشت زن تا شود در عدل، شهره اسم من
خشت مال گوید:
قاضیــــــــا بنده گنهکــــــار نیم مـــــردم آزار و ستمکار نیم
گـــــر که نجــار همی بود استاد قــــالب خشت نمی کرد گشاد
خشت هــا کوچک و کوته دیوار می شد ای قاضی عالی مقدار
قاضی گوید:
الحق که راست گوید این خشت مال مضطر امنیــــــــه دلاور، نجــــار را بیاور
دار. دار. دب دام. دب دام
مامور گوید:
بچشم آنچه تو گویی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است برجانم
نجار گوید:
محضر آن جنـــاب را تعظیم حضرت مستطاب را تعظیم
امر فرموده ای به احضارم بنده خدمت گزار، نجّـــــارم
چیست امر مبــــارک سرکار که نمودنــــد بنده را احضار
قاضی گوید:
خوب ای مـــــــرد ستمکـــار پلید چشم تـــو عاقبت کار ندید؟
چشم قـــــانون و عـــدالت روشن مردم آزاری در دوره من ؟
ساختـــــــــی قالب ناجـــــور چرا؟ بکنم کور دو تا چشم تو را
چـــــــون که من عادلم ارفاق کنم عوض جفت، فقط تــاق کنم
یک عدد چشم تو چون کنده شود عبــــــــرت مردم آینده شود
نجار گوید:
ای قاضی بلخ "هر دو سر قاف" ای مظهر عدل و داد و انصاف
نجـــــــــــــارم و آدمــــــی هنرور از کنــــــدن چشم بنـــــده بگذر
چشمــــــــان مــــن است اعتبارم بـــــــا چشـــــم هزار کار دارم
احکـــام تو روی عدل و داد است یک چشم شکارچی زیاد است
حـــــــــق است که از طریق یاری چشمــــی ز شکار چی در آری
قاضی گوید:
هزار احسن به تو ای مرد نجار مــــــــرا از معدلت کـــــردی خبردار
ایـــــا گروه بدون معطلی بدوید همین دقیقه پی یک شکار چی بروید
امنیه گوید:
بچشم آنچه تو گوئی مطیع فرمانم قبول خدمت تو منتی است بر جانم
قاضی گوید:
ایها الصیــــــــاد در وقت شکـــار هر دو تا چشم تو مــی آید به کار؟
راست بایستی بگوئی در حضور ورنه زنده خواهمت کردن به گور
شکارچی گوید:
حضرت قاضی فدای ریش تو راست بایستـــــی بگویم پیش تو
معدلت دربــــار قاضی برقرار چشم چپ بسته شود وقت شکار
قاضی گوید:
آفرین بر شیـــــر پاک صید گر کردی از اوضـاع ما را بـاخبر
خوب شد احکـام ما ناحق نشد دستگاه عــــدل بی رونق نشد
آفــــرین صد آفـــرین صیاد را رهنمــــای راه عـــدل و داد را
میر غضب باشی بیا با احتیاط مثل گل، آهسته در عین نشاط
خیلی خیلی نرم، با نوک موقار چشمــی از صیـــاد آهسته درآر
دار. دار. دار. دار. دب دام دب دام
دزد روی چهار پایه رفته و به آهنگ شیر خدا خواند:
تـــو ای قاضــــــــی بلخ فرخنده فال که صیــــــــاد را داده ای گوشمال
"فریدون فــــــــــرخ فرشتــــه نبود ز مشک و ز عنبر سرشتــه نبود"
تو بــــا این همه عدل و این نیکوئی که داری، گمانم فریـــــــدون توئی
غلط گفتــــــــــه ام ، با چنین داوری فریدون کیه؟ خیلی بـــــــــــــالاتری
بگوئیــــــــــم مدح تــــــــو ای دادگر فرشتـــــــه صفت، عـادل و بی نظر
که عهــــد ابــــــد مــــدتت مستـــدام از این حکم و فرمان و عدل و نظام
جهـــــــان شد زعـدلت، بهشت برین که صــــــــد بارک الله و صد آفرین
چه عصری همایون و فرخنده عصر نشد پر، در عصـــر تو زندان قصر
نـــــــرفته ســــر بی گناهـــــی به دار نشـــــــد تیر باران هـــــزاران هزار
نشد خانـــــــــــــه ها از تو ماتم سرا نشـــــــد عهــــــد تو ننگ تاریخ ها
نشــــــد در زمـــــــــــان تـو ای دادگر چــــــو سیلاب خون هــــــزاران نفر
چو دزدی بخواهــــــد بجویــــــد پنــاه نیایــــــــد جز ایـــــن کشور آرامگاه
"که ذکــر جمیلت نهـــــــان مــی رود کـــــــه صیت کرم در جهان می رود"
"کسی این رسم و تربیت و آئین ندید فریـــــدون با آن شکـــــوه، این ندید"
که مــــا با شرف! دزدهـــــا یک صدا ابــــــــا ضـــــرب و آهنگ شیـــر خدا
بگوئیــــــــــم مدح تــــــــــو ای دادگر گـــــــــذارین عکس تـــــــو بالای سر
به این حکم و فرمـــان و عدل و نظام که عهـــــد ابــــــــد مدتت مستــــــدام
قاضی گوید:
ایـــــــــــا گروه زمان حلال بیت المال بیاوریــــــد یکی خلعت و دو دانــه مدال
بپوش حضرت آقای دزد، راضی باش از این به بعد ثنا خوان برای قاضی باش
( این نبشته بعدها در فصلنامه وکیل مدافع - ارگان داخلی کانون وکلای دادگستری خراسان، سال نخست، شماره سوم / زمستان 1390 - سال دوم، شماره چهارم / بهار 1391 نیز منتشر شده است)